این مطلب تا کنون ۱۴۱۳۵ بار خوانده شده است
دوشنبه، ۱۰ مهر ۱۳۸۵ | ماجرای بازگشت به زمین |
|
 | بازگشت از فضا، آنهم با کپسول فضایی سویوز داستانی در خور توجه دارد. انوشه انصاری که این مطلب را بلافاصله پس از بازگشت به زمین نوشته است٬ به شرایط روحی قبل از فرود و سختیهای زمان فرود به خوبی اشاره کرده است. دانش فضایی توجه شما را به این داستان هیجانانگیز جلب میکند. |
|
. منبع : وبلاگ انوشه انصاری .
من به زمین زیبایمان بازگشتم و جا دارد همین جا به خاطر دعاها و پیامهای مثبتتان از همه شما تشکر کنم. من تا چند روز آینده در شهرک ستارگان (Star City) قرنطینه هستم و بعد از آن به آمریکا باز خواهم گشت تا فصل جدیدی از فعالیتهای بنیاد جایزه X را با تمرکز بر دانش ژنتیک آغاز نمایم.
من گفته بودم که آرام خواهم گرفت و فعالیتهای خود را محدود خواهم کرد اما فکر کردم بهتر است مادامیکه خاطراتم از بازگشت به زمین تازه و شفاف است، آنها را برای شما بنویسم.
در ۲۸ سپتامبر، برنامه زمانبندی ما در ISS قدری شیفت پیدا کرد. ما همیشه ساعت ۴:۰۰ صبح (به وقت بینالمللی) از خواب برمیخواستیم اما آن روز میبایستی ساعت ۹ صبح بیدار میشدیم. قطعاً میدانید که آن روز آخرین روز اقامت من در ایستگاه بینالمللی فضایی بود و من نمیخواستم لحظاتم را با خوابیدن از دست دهم اما خستگی بر من چیره شد و من اجباراً ۴ ساعتی را چُرت زدم.
من ساعت ۵:۰۰ صبح از خواب برخاستم و آماده شدم تا آخرین موضوعی را که در لیست کارهایم ثبت شده بود را انجام دهم. من میبایستی فیلمی از آزمایشهای مختلف به منظور آموزشی تهیه میکردم. مابقی روز را به تماشای دنیایی که زیر پایم در حال گذر بود و غوطهور شدن در شرایط بیوزنی گذراندم.
روز بسیار سختی بود و از لحظهای که چشم گشودم دلم به شدت شور میزد. نمیتوانم بگویم چرا، میدانم که از فرود نمیترسیدم... پس چه چیزی چنین سخت من را نگران کرده بود؟ حس خوبی نبود. حس شخصی را داشتم که در آستانه سفری طولانی قرار دارد و باید همه کسانی را که دوستشان دارد ترک کند و نمیداند که چه زمانی دوباره به وطن خود باز خواهد گشت... این حس دقیقاً مانند وقتی است که من ایران را ترک میکردم.
قلبم در دهانم بود و من نمیتوانستم خود را آرام کنم. من هرگاه عصبی میشوم شروع به خوردن میکنم. آنجا هم همین اتفاق افتاد و قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شود، من ظرف مخصوص خوراکیها را برای پیدا کردن چیزی جهت خوردن حسابی جستجوکردم. ساعت ۵:۳۰ صبح بود و میشا (میخائیل تیورین) از سر لطف به من پیشنهاد کرد که ساعت ۷:۰۰ برای فیلمبرداری به من کمک کند... من یک ساعت و نیم وقت داشتم که خودم را با خوردن بکشم. پس به خوردن ادامه دادم... کورنفلکس... کلوچه... میوه خشک... قهوه... مغز بادام... شکلات... خوب خوب... به نظر میرسید اگر من همانطور به خوردن ادامه میدادم، ۸ ساعت نشستن مداوم روی صندلی کپسول بازگشت، برایم به مشکلی اساسی برایم تبدیل میشد.
هنوز همه خوابیده بودند، بنابراین من به کنار پنجره رفتم و مفصل به منظره زیبای غلتیدن زمین در آن پایین نگاه کردم.
زمین زنده به نظر میآمد... به قدری با جذابیت و فریبایی خود من را تحت تأثیر قرار داد که دیگر از ترک فضا ناراحت نبودم. به طرزی باورنکردنی احساس میکردم که سرشار از انرژی مثبت شدهام، شاید این همان نیرویی بود که شما برایم میفرستادید.
هر چه که بود، مرا کاملاً آرام کرد. من به خوبی میتوانستم گرمای گوی سفید و آبی جو زمین را احساس کنم و بدینسان قلبم آرام گرفت. در آن حال یک رسم باستانی ایرانی را به خاطر آوردم... در آخرین چهارشنبه هر سال، ایرانیها مراسم ویژهای دارند که به واسطه آن آمدن سال نو را جشن میگیرند. آنها کپههای کوچکی از بتههای صحرایی را در ردیفی چیده و آتش میزنند و سپس از روی آنها میپرند. بله! درست شنیدید، از روی آتش میپرند. حق با شماست و این کار چندان امن به نظر نمیرسد اما رسمی کهن است که از زمانهای دور مرسوم بوده و تا به امروز زنده نگه داشته شده است. من فکر میکنم این مراسم معادل مراسم آتشبازی (در غرب) است.
در هر حال زمانی که آنها از روی آتش میپرند، شعری میخوانند که مضمون کلی آن عبارت است از" رنگ زرد من برای تو و رنگ سرخ تو برای من" به این ترتیب آنها از آتش میخواهند که تمام بیماریها، ناتوانیها و رنجهای آنها را با خود ببرد و در عوض گرما، سلامتی و قدرت خود را به آنها هدیه کند. من هم زمانی که از روی زمین میپریدم همین سرود را با برخی تغییرات زمزمه میکردم. من از زمین میخواستم که گرما و انرژی مثبت خود را به من هدیه کند و همه احساسات منفی من را از وجودم بزداید... اما من آرزو نمیکردم که هیچ احساس منفی از سمت من به سوی زمین سرازیر شود.
زمانی که دریایی از ابر را شناور و چرخان در زیر پای خود دیدم، صد در صد بهتر شدم. پروانهها از پنجره کنار رفته بودند.(احتمالاً این یک ضربالمثل آمریکایی است و کنایه از بهتر شدن اوضاع دارد)
افراد یکی بعد از دیگری از خواب بر میخواستند. میشا، جف و توماس در تهیه فیلمی که به آزمایشهای فیزیکی مربوط میشد به من کمک کردند که به این دلیل فیلم بسیار ویژهای شد.(فیلمهای انوشه انصاری از ایستگاه بینالمللی فضایی)
ما باید ساعت ۱۸:۳۰ به وقت بینالمللی (GMT) به داخل کپسول خود برویم و فرایند انفصال را آغاز کنیم. من همچنین باید تا جایی که میشد آب مینوشیدم تا قادر به تحمل شرایط شتاب فراوان زمان نزول میبودم. ما سر ساعت فیلم فیزیک را تمام کردیم و از آنجاییکه زمان ناهار فرا رسیده بود همه برای صرف آخرین غذایی که با هم میخوردیم، دور میز جمع شدیم.
ممکن است این آخرین مأموریت پاول وینگرادف و جف ویلیامز بوده باشد. اگرچه آنها به خانههایشان باز میگشتند و میتوانستند اوقات را با خانوادههایشان بگذرانند اما از آنجا که باید چنین مکان زیبا و بینظیری را پشت سر میگذاشتند دلتنگ بودند.
زمانی که دور میز گرد آمدیم، من به آنها گفتم که یکی از اهداف اصلی من این است که شرایط را برای تعداد بیشتری مردم فراهم نمایم تا به فضا سفر کنند و در دسترسترین حالت در حال حاضر سفرهای زیر مداری (Suborbital) است.من کمی هم بازار گرمی کردم و به آنها گفتم که "بهترین خلبانها برای پروازهای مداری اینده ما، فضانوردان قدیمی و کارکشتهای مانند شما هستند. بنابراین هر وقت که خواستید بازنشسته شوید حتماً به من تلفن کنید." آنها خندیدند و گفتند "چه عالی"
روز به سرعت سپری شد و تا من به خود بجنبم زمان رفتن به داخل کپسول سویوز فرا رسیده بود. من با کپسولی متفاوت از آنچه با آن سفرم را آغاز کردم به زمین بازمیگشتم. این یکی همانی بود که پاول، جف و مارکوس پونتس (اردوی سیزدهم، سایوز TMA-۸) با آن به فضا آمده بودند. صندلی و لباس من به کپسول جدید منتقل شده بود و شب قبل پاول همه لوازم من را بستهبندی کرده بود. واحد مداری (به مقاله کپسول فضایی سویوز مراجعه فرمایید) توسط بستههای زباله و آشغال پر شده بود. در آخرین مرحله بازگشت، واحد مداری جدا شده و با همه چیزهایی که در داخلش قرار دارد در جو زمین خواهد سوخت.
بعد از یک خداحافظی سریع در برابر دوربین و وداعی اشکبار وقتی دوربین خاموش شد ما به درون کپسول رفتیم و میشا، مایک و توماس دریچه را پشت سر ما بستند. ما هم دریچه سویوز را بستیم و در این هنگام بود که فهمیدیم پرسنل اردوی چهاردهم تصویری برای ما پشت دریچه چسباندهاند. در این تصویر آن سه نفر در حالی که به دریچه نگاه میکردند برای ما به نشانه خداحافظی دست تکان میدادند. همه خندیدیم و به این ترتیب فرود خوبی را آغاز کردیم.
مرحله بعدی که بسیار طول کشید، آزمایش نشتی بین دربهای کپسول و ایستگاه بود. در این زمان ما پوشیدن لباسهای فضایی را آغاز کردیم و آماده شدیم که به داخل کپسول بازگشت بخزیم. بعد از تایید عدم نشتی بین دربهای سویوز و ایستگاه ما که به درون واحد بازگشت رفته بودیم، دریچه بین واحد مداری و واحد بازگشت را بستیم و چک نشتی دیگری آغاز شد. این کار به این سبب انجام میشود تا اطمینان به دست اید که پس از جدا شدن واحد مداری، ما قادر خواهیم بود به سلامت فرود اییم و برای این کار زمان لازم را در اختیار خواهیم داشت.
خیلی وقتها پیش کیهاننوردی پس از جدا شدن واحد مداری مجبور شده بود یک روز دیگر در مدار باقی بماند تا شرایط لازم جهت فرود امن ایجاد گردد. بنابراین خیلی مهم است تا در شرایطی که مشکلی برای فرود وجود دارد از امنیت داخلی کپسول اطمینان حاصل شود.
در آخرین روزهایی که در ایستگاه بودم، افراد سعی داشتند تجربیات و دانستههای خود را در مورد فرود با من مطرح کنند. تجربیات و توصیههای آنها شبیه همان چیزهایی بود که در زمین فضانوردان دیگری مانند پگی و یوگی برایم گفته بودند." فرود خشنی خواهد بود. در زمان باز شدن چترها تکانهای بسیار شدیدی احساس خواهی کرد که در نهایت با ضربه سهمگینی در زمان رسیدن به زمین خاتمه خواهد یافت" آنها همچنین به من توصیههای میکردند که چگونه خود را برای تحمل ضربهها و تکانهای هر مرحله آماده کنم. من همه چیز را دوره کردم و برای فرود آماده بودم.
سرانجام پس از اینکه مطمئن شدیم همه چیز درست کار میکند و بعد از آزمایش نشتی لباسها و پیان یافتن چک نشتی واحد بازگشت، فرمان جدا شدن را از مرکز کنترل دریافت کردیم و عملیات انفصال را آغاز نمودیم.
چکهای مربوط به نشت و آمادگی زمان زیادی برد و من احساس خستگی و خوابآلودگی میکردم. زمانی که پاول پلکهای سنگین و وضع خوابالود من را دید، نگران شد و دائماً سلامتی مرا جویا میشد تا اطمینان حاصل کند که همه چیز روبراه است. من به او گفتم که "نمیدانم چرا قادر نیستم چشمهایم را باز نگه دارم، واقعاً متأسفم"
جف بهترین توضیح را داد و گفت: " تو ۱۰ روز کاری فشرده را پشت سر گذاشتهای و حالا که همه چیز تمام شده، بدنت به تو میگوید که به استراحت احتیاج دارد" احتمالاً راست میگفت. من در تجربیاتم به شدت غرق شده بودم و به شدت کار کرده بودم و حالا همه چیز تمام شده بود و من عازم پایین بودم.تکان مختصری در اثر انفصال احساس کردم، من داشتم به خانه بازمیگشتم، هیچ راه برگشتی وجود نداشت، من در راه بودم.
مرحله اول فرود عبارت بود از دور شدن آهسته از ایستگاه فضایی گه به ما فرصت میداد خانه خود را در فضا بهتر ببینیم. سپس (با روشن کردن موتورها) به مدار مناسبی جهت فرود رفتیم.
همانطور که به فاز تغییر مداری نزدیک میشدیم جف به من گفت برای سواری بر ترن هوایی آماده باش. او به من تذکر داد زمانی که شتاب جاذبه اغاز میشود کمربندت را محکم کن و کاملاً به صندلیت بچسب. همچنین تا جاییکه میتوانی عضلات شکم و سایر ماهیچههایت را سفت کن تا شتاب جاذبه قادر به آسیب رساندن به بدنت نباشد و خون به سادگی نتواند از مغزت فرار کند. او دوباره به من اطمینان داد که قبل از شروع هر مرحلهای به من یادآوری خواهد کرد تا من برای آنچه در پیش است آماده شوم... و همین کار را هم کرد. پاول هر مرحله را به روسی یادآوری میکرد و جف همان گفتهها را به انگلیسی دوباره بیان مینمود و این موضوع مرا کاملاً نسبت به آنچه اتفاق میافتاد هوشیار نگه میداشت.
اولین موضوع قابل ذکری که اتفاق افتاد جدا دشدن واحد مداری و سقوط آن به سمت زمین بود. جف به من یادآوری کرد که در زمان ورود به جو از پنجره بیرون را نگاه کنم تا صحنه زیبای گوی آتشین و نارنجی رنگ اطراف را از دست ندهم چون پس از آن دوباره همه جا سیاه میشد. واحد مداری به نرمی و بدون حادثهای از ما جدا شد.
خاطره روشن دیگری که دارم مربوط به زمانی است که وارد جو زمین شدیم. گوی نارنجی رنگی ما را احاطه کرده بود و همچنان که بیشتر در جو وارد میشدیم سپر حرارتی کپسول شروع به سوختن کرد و ما میتوانستیم جرقههای ناشی از آن را از پنجره ببینیم. من احساس میکردم که سوار بر شهابسنگی هستم. بعداً عین همین جمله را از آنهایی که ما را از زمین دیده بودند، شنیدم. سپس آرام آرام شتاب g رو به افزایش گذاشت. جف به من یادآوری کرد کمربندم را محکم کنم. که کرده بودم. سپس او شروع به اعلام شتاب جاذبه کرد. "یک و نیم g .انوشه کمربندت رو سفت کردی؟ ۲g ... من فکر کنم تا ۴g بریم بالا"
من حالا داشتم بار شتاب جاذبه را احساس میکردم. این درست مثل تمرنات ما در دستگاه گریز از مرکز بود اما ۲g در دستگاه گریز از مرکز خیلی کمتر از ۲g در زمان فرود بود.تسمههای کمربند مرا به شدت به نشیمنگاه صندلی میفشرد به طوریکه احساس میکردم هر لحظه امکان دارد استخوانهای شانههایم بشکنند.
هر بار که پاول شتاب جاذبه را اعلام میکرد، جف نیز آن را تکرار مینمود."۲.۲g ... حالا ۲.۵...۲.۷...۲.۸...۳" آآآووو صورتم داشت به همه طرف کشیده میشد. در آن لحظات احتمالاً قیافه خیلی خندهداری داشتهام. ماهیچههای شکمم را سفت کردم و خودم را به سمت بالا جمع کردم. درست مثل اینکه در دستگاه سانتریفوژ بودم. من در آزمایشها شتاب ۸ g را بدن هیچ مشکلی پشت سر گذاشته بودم اما حالا این ۳g درست مانند همان ۸g بود و من نگران بودم که یا بدنم در مقابل افزایش شتاب بیشتری مقاومت خواهد کرد؟
احساس میکردم که فیلی روی قفسه سینهام نشسته است، فشار در حال افزایش بود و من از خدا میخواستم به من قدرت دهد که پس نیفتم. "۳.۲... ۳.۵ ... ۳.۷... ۳.۸... ۴ ... خوبه حالا میریم برای کاهش فشار ... ۳.۵... ۳.۲ ... ۳ ... ۲.۸ ... اوووه خلاصه برگشتیم.... " من در همان حال خدا را شکر میکردم که به من قدرت گذر از این مرحله را داده بود ... "۲ ...۱.۵ ... ما داریم به شرایط عادی برمیگردیم" همه چیز میرفت تا برای مدتی خوب باشد.
چند دقیقهای بدون دردسر سقوط کردیم. جف و پاول من را چک کردند تا از خوب بودن من اطمینان حاصل کنند. من به آنها گفتم "VsiyoKharashow" که به روسی میشود "همه چیز خوبه" . جف به من هشدار داد که تا ۵ دقیقه دیگر چترها باز خواهند شد. بعد از چند دقیقهای او گفت "یک دقیقه، ... الان شروع میشه ... آماده باش"
این قسمت پرتکانترین و سختترین بخش فرود بعد از برخورد به زمین است. چترها سه مرحله دارند که اولین و آخرین آنها بیشترین ضربه را وارد میکنند.
اولی که باز شد ما به شدت تکان خوردیم و به بالا کشیده شدیم. چتر ما را دیوانهوار به هر سویی میچرخاند. من برای اینکه با دیدن چیزهایی که جلوی چشمم دوران میکردند دچار تهوع نشوم، چشمهایم را بستم... وقتی چرخشها میرفت که تمام شود، چتر اصلی باز شد و ما مجدداً به هر سویی چرخانده میشدیم. سرانجام همه چیز آرام گرفت. درست مثل این بود که سوار یکی از این چرخ و فلکهای وحشتناک پارکهای تفریحی شده باشید. به قدری به همه طرف پرتاب و چرخانده میشوید که موقعیت و وضعیت خود را فراموش میکنید.
ما سپس صندلیهایمان را به حالت ایستاده درآوردیم تا برای آخرین مرحله که برخورد با زمین است، آماده شویم. این کار باعث شد تا فضای اندکی که پیش رویمان بود، محدودتر شود. جف و پاول ارتفاع پرواز را از ۳۰۰۰ متر تا ۲۰۰ متر گزارش کردند و در نهایت ضربه بزرگ وارد شد.
ما با چنان شدتی به زمین برخورد کردیم که من فکر کردم به عمق زمین خواهیم رفت. اما کپسول بعد از ضربه به بالا جست و سپس به پهلو بر روی زمین افتاد. وقتی به زمین برخورد کردیم، من احساس کردم میلیونها سوزن در پشتم فرو کردهاند و درد زیادی به سراغم آمد. درد تا وقتی که ما چرخیدیم و پشت من از صندلی جدا شد، همراهم بود. اما بعد از آن درد رو به نقصان نهاد.
پاول همه را چک کرد تا از سلامت ما اطمینان حاصل کند. من گفتم همه چیز عالی است و از او بابت این فرود خوب تشکر کردم. جف هم همین کار را کرد و همچنانکه ما از صندلیهایمان آویزان بودیم دستهایمان را جلو بردیم و به نشانه ختم به خیر شدن سفرمان، دستهاها را هم تکان دادیم.
کم کم بوی سیم سوخته که ناشی از حرارت فرود بود، به مشام میرسید. کپسول هنوز خیلی داغ بود و تیم امداد و نجات در راه رسیدن به ما قرار داشتند. (انوشه انصاری در خانه)
کپسول ما در صحرایی واقع در شما قزاقستان فرود آمده بود که آرکالیک نامیده میشد. من قدری سرم را چرخاندم تا منظره بیرون را تماشا کنم. صبح زیبایی آغاز شده بود و خورشید به آهستگی از افق بیرون میآمد. پاول اعلام کرد که درجه حرارت هوا در بیرون از کپسول ۵- درجه سانتیگراد است. من به شوخی گفتم " پنج درجه زیر صفر.... خدای من.... من میخوام برگردم"
هر دو خندیدند. پاول گفت ۵- درجه خیلی هوای خوبی است و جف گفت احتمالاً حس خوبی به آدم میدهد.
پس از چند دقیقه من صدای ضربهای به پنجره را شنیدم. تیم امداد و نجات رسیده بودند و شروع به باز کردن درب کپسول کردند. جف به من تذکر داد که آرام باشم و از انجام هرگونه حرکت اضافهای خودداری کنم. همچنین او گفت سرت را هم زیاد نچرخان تا از بیماری حرکت پیشگیری کنی.
خلاصه دریچه باز شد و هوای ترد و تازه صبحگاهی جای بوی سوختگی سیمها را گرفت و احساس خیلی خوبی به من دست داد، زمانی که دوباره بوی زمین را استشمام کردم.
خیلی خوب بود که من دوباره در زمین بودم و تا چند ساعت دیگر میتوانستم حمید را ببینم و با خانوادهام صحبت کنم. دیگر احساس ناراحتی نمیکردم. قلبم مالامال از شادی شده بود. سفر من به پیان رسیده بود اما مأموریتم برای باز کردن دروازههای فضا به روی مردم تازه شروع شده بود.
من حالا باید کمی استراحت کنم و باقی ماجرا را در یاداشتهای بعدیم برایتان خواهم گفت.
خیلی خوبه که خانه هستم و من از فردا پیامهای شما را خواهم خواند.
انوشه انصاری، زمین
سایر مطالب مرتبط با انوشه انصاری در همین وبسایت:
... رؤیای محقق شده انوشه انصاری
... آخرین نوشته انوشه انصاری از فضا
... آخرین تصاویر دریافتی از بازگشت انوشه انصاری به زمین
... انوشه انصاری در خانه
... گذشت روزها در فضا
... فیلمهای انوشه انصاری از ایستگاه بینالمللی فضایی
... برنامه زمانبندی بازگشت انوشه انصاری به زمین
... جدیدترین تصاویر از فضا، توسط انوشه انصاری
... جزئیاتی از زندگی در فضا
... گزارشی از برگزاری سمینار پژوهشگاه هوافضا و مجله نجوم درباره انوشه انصاری
... ماجرای سفر به آن بالا
... بیانیه پژوهشگاه هوافضا درباره سفر انوشه انصاری به فضا
... سلام به جهان
... همراه با نخستین فضانورد ایرانی
... نامهای از فضا
... انوشه انصاری قدم به داخل ایستگاه بینالمللی فضایی گذاشت
... انوشه در یک قدمی ایستگاه بینالمللی فضایی
... روزی که سرانجام از راه رسید
... انوشه انصاری در مدار
... دو فضانورد همسفر انوشه انصاری، تبحر و رفتار حرفهای وی را ستودند
... زندگینامه انوشه انصاری
... برنامه زمان بندی قبل از پرتاب سایوز
... وداع گرم و احساسی انوشه انصاری با خانوادهاش
... بیانیه سازمان فضایی ایران در مورد سفر خانم انوشه انصاری
... تحقیقات علمی انوشه انصاری در فضا
... بهای یک رؤیا
... بایکنور، مکانی رؤیایی در انتهای راهی بسیار سخت
... سمینار ماهنامه نجوم درباره سفر انوشه انصاری، نخستین فضانورد ایرانی
... سفری برای ندیدن مرزها
... پرواز انوشه انصاری ۴ روز به تأخیر افتاد
... رؤیای کودکی انوشه انصاری به واقعیت نزدیک میشود
... انوشه انصاری باعث ایجاد تغییراتی در کپسول فضایی سایوز شد
... انوشه انصاری به جای دایسوکه انوموتو راهی فضا خواهد شد
... انوشه انصاری بهار اینده راهی فضا خواهد شد